نگام تو نگاه خسته و شرمنده بابا بود و نگاه اون به چشمای درمونده من یه زمین تو محدوده شهرک صنعتیه .... واسه کارخونه مناسبه فردا میخوایم معامله کنیم اما قبل از اون میخوام ازت بپرسم تو هم به این کار راضی هستی .....این پول حق توه آهی کشیدمو نگامو از چشاش گرفتم
تا ساعت پنج عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه و من ........فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ......ساعت پنج عصر بود حالا باید چیکار میکردم هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت خانم فرمودند بیام دنبالتون...........چمدونتون کجاست رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم
وقتی به متین رسیدم بی اختیار زیر لب زمزمه کردم
وای خدا مائده عجب گیری بودا حالا چطوری دو درش کنم و برم براش کادو بخرم؟ به مهمونایی که حالا نصف شده بودند و اکثرشون رفته بودند سر کارو زندگیشون نگاهی کردم پیش مادر متین رفتم و خیلی آهسته براش گفتم میخوام یه جوری منو بفرسته بیرون که مائده شک نکنه مادر متینم با لبخند گفت عزیز دلم مشکلی نیست ....فقط یه نیم ساعت صبر کن تا کار تقسیم سمنوها تموم بشه بعد با متین برو که میخواد سمنوها را ببره دم در خونه ها هم ثواب میکنی هم کارتو انجام میدی اوه چه شود ...من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته را زده وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت :پاشو عزیزم ملیسا جون کمک متین برو تا سمنو ها رو پخش کنید از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم متین زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و گفت
هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشامو دیدم اه ...حوصله این یکیو اصلا ندارم اومدم برگردم که مامان مچمو گرفت و صدام کرد برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگام میکرد نگاه کردم تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه واقعا این کارش نوبر بود
تا رسیدم دانشگاه طبق معمول باز دیر شده بود سریع رفتم تو کلاس ................ سرمو انداختم زیر و در زدمو وارد کلاس شدم برای چند لحظه سکوت مطلق تو کلاس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد رو به استاد سلام کردم سهرابی سریع جوابم را داد و گفت نمیخواد چیزی تعریف کنی از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتمالا امروز وقتتو گرفتند و تو به کلاس سر موقع نرسیدی ....بشین اما دیگه تکرار نشه
داخل ساختمان که رفتیم بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقهای تعویض لباس رفتیم مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و های لایتش که تا روی شانه اش میرسید کشید ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود واقعا برازنده ی هیکل مایکنش بود و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العادست من شنل طلاییم را در آوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصلهه وارد سالن شدم وای الینا جان با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قار قار کلاغ بود به سمتش بر گشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت واقعا که حتی دنیای دوستیهای من و مامان متفاوت بود برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام وو صفا با این فکر پوزخندی زدمو به مهلقا خیره شدم در آن لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادمو وو پوزخندم عمیقتر شد مهلقا مرا هم در آغوشش فشرد و در گوش زمزمه کرد چقدر ناز شدی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم